
ساچیکو یعنی شادی
تاریخ تولید : ۱۳۸۸ • Category: داستانTagged as: کیمیکو ساکایی
به طرف من برگشت و با عصبانیت داد کشید: "من مادر بزرگ نیستم!" اگر او مادربزرگ نبود، پس کی بود؟ چرا می گفت مادربزرگ نیستم؟ چرا می گفت باید به خانه برگردد. چرا برایم دردسر درست می کرد؟ مادربزرگ با لحنی جدی گفت:"من ساچیکو هستم و فقط پنج سالمه."