داستان درباره سه گلدان لادن، نرگس و شعمدانی و سه خانواده است كه با زبانی شاعرانه قصه آن‌ها بیان شده است. این كتاب برای گروه سنی «د» و «هـ» انتشار یافته است.
رمان زرد مشكی كه برای گروه سنی «د» و «هـ» منتشر شده است داستان درچرخه‌ای به همین نام است و خاطرات و وقایعی كه از زبان دوچرخه بیان می‌شد. هر كدام از این حوادث بخشی از كتاب را شامل می‌شود و در مجموع ۴۶ بخش را شامل می‌شود كه در ۲۱۵ صفحه آمده است
جوها اهل هر جا که باشد، همیشه یک جور نیست. بعضی وقتها احمق و گاهی باهوش و داناست. گاهی براحتی گول می خورد و گاهی با زیرکی دیگران را فریب می دهد. همین ویژگی اوست که داستانهایش را جذاب و خواندنی کرده است. داستانی که در پایان هر کدام لبخند روی لبها جای میگیرد.
"بزبزک نگاهی کرد این طرفی، نگاهی کرد آن طرفی. فهمید که حسابی تنها شده است. نه از گله خبری بود، نه از صدای نی لبک سمندر. اما او راه روستا را بلد بود تصمیم گرفت برود و خودش را به صاحبش برساند" اما این تازه شروع داستان است. بزبزک قصه ما سر راه برگشتن به روستا ماجراهای عجیب و غریبی بوجود می آورد که خواندنش برای همه جالب است
به طرف من برگشت و با عصبانیت داد کشید: "من مادر بزرگ نیستم!" اگر او مادربزرگ نبود، پس کی بود؟ چرا می گفت مادربزرگ نیستم؟ چرا می گفت باید به خانه برگردد. چرا برایم دردسر درست می کرد؟ مادربزرگ با لحنی جدی گفت:"من ساچیکو هستم و فقط پنج سالمه."
داستان بابور خيلي قبل از تولد او شروع مي شود،يعني از زماني كه كشتي بزرگ بادباني ناخدا ماجد از سفر صيد مرواريد برمي گردد و ناخدا ماجد يك نفر را مي فرستد دنبال كهور و پيغام مي دهد كه هر چه زودتر نزد او بيايد. كهور در خانه ناخدا كسي را مي بيند كه زندگي او را براي هميشه تغيير مي دهد. اين اتفاق نه تنها زندگي كهور را شكل مي دهد، بلكه باعث مي شود كه سالها بعد، پسر او به نام بابور دست به كاري شجاعانه بزند و نام خود را براي هميشه در قصه ها ماندگار سازد.
اهل بازار که جلو دکان صف می کشیدند، درخت می گفت:«اَه اَه با این همه شلوغ و شلغ... سرمو کجا بذارم؟» درخت غر میزد و بزی آش می فروخت و همه آش می خوردند؛ اما یک شب...
مترسک تمام شب بیدار بود و فکر می کرد که چرا حیاط خانه ی خانم بهار آن همه با حیاط خانه او فرق دارد.
استاد ”م” بچه ها را بیشتر از همه دوست دارد و از دانش خود فقط برای شاد کردن بچه ها استفاده می کند. او دستگاهی ساخته است که جاذبه زمین را کمتر یا کاملا بی اثر می کند. با این دستگاه، او برای شهربازی بچه ها نقشه ای در سر دارد.
برفی عصبانی بود و هی عصبانی تر می شد. او از عصبانیت شاخ درآورد. دندانهایش از دهانش بیرون زد؛ پاهایش گنده شد و یک دم عجیب و غریب هم درآورد.
برای تهیه تولیدات کانون ، با مرکز فروش و اشتراک کانون تماس بگیرید.
نشانی : تهران - خیابان حجاب - مرکز آفرینش های کانون - واحد فروش و اشتراک
تلفن : ۸۸۹۷۱۳۹۶
