در ميان دالان هاي دراز و پيچ در پيچ بازار، يك زغال فروشي وجود دارد و پسر بچه اي در آن مغازه كار مي كند. اندكي آن سوتر مكان مجللي به چشم مي خورد كه توجه شاگرد زغال فروش را جلب مي كند. آن جا به يك جواهرفروش تعلق دارد و شاگردي هم كنار او كار مي كند. شاگرد زغال فروش هر روز كه از جلوي جواهرفروشي مي گذرد به حال شاگرد خوش لباس و پردرآمد او غبطه مي خورد. تا اين كه يك روز... .

آزاده دختري كوچك است كه پدرش اسير جنگي است. آزاده آزادي پدرش را با دادن آزادي به حيوانات در نقاشيهايش مي بيند

پسر بچه اي دوستانش را به خاطر مشاجره اي ساده ترك مي كند. او سعي مي كند دوستي دائمي براي خود بيابد كه موفق نمي شود و سر انجام به نزد دوستان سابقش برمي گردد

پرنده اي كه در آسمان پرواز مي كند. اسير وسوسه ها و جاذبه هاي زميني مي شود و اين در حالي است كه پرنده اي روي زمين است و به پرواز مي انديشد

قطعه گمشده به دنبال قطعه اي مي گردد كه خود را با آن كامل كند اما جستجو او نتيجه اي ندارد. ديگران براي پي بردن به مقصود او شكايت عديده اي دارند و هر كدام به نوعي نمي توانند به كمكش بيايند. سرانجام، قطعه تصميم مي گيرد كه خودش حركت كند و به تنهايي خويش را تكميل كند

نقلي پسر بچه باهوشي است كه همراه پدربزرگ پير خود در روستا زندگي مي كند. او از روي كنجكاوي با گل آفتابگردان بيش تر آشنا مي شود و پدربزرگ در اين آشنايي نقش اصلي را دارد

پسر بچه و درختي در طي ساليان طولاني دوستان هم بودند. پس از بزرگ شدن پسر، زندگي ديگر براي او مانند گذشته نيست. او ديگر نيازي به بالا رفتن از درخت، بازي و خوردن ميوه هاي درخت ندارد. اما درخت مانند هميشه بخشنده است... .

بعد از اينكه دانش آموزان كلاس را ترك مي كنند. يك تكه گچ و تخته پاك کن شروع به كشيدن نقاشيهاي بر روي تخته سياه مي كنند كه با ماجراهاي شادي همراه است

موجودي مزاحم، بازي موجودات ديگر را به هم مي زند و آنها را پراكنده مي سازد. سرانجام، با كمك خورشيد او تغيير هويت مي دهد و همبازي آنها مي شود

جوجه اي به دنيا مي آيد. او در مسير زندگي به دليل كم تجربگي درون حوض مي افتد. مرغ و خروس براي نجات دادن جوجه ديگر حيوانات كمك مي طلبند ولي تمامي حيوانات به فكر مشكلات خود هستند. تا اينكه در اوج نااميدي و اضطراب، اميد نجات فرا مي رسد