Posts Tagged ‘سوسن طاقدیس’

مسافرخانه ی ماه نصفه

• تولید شده در سال ۱۳۸۹ • Category: داستان, گروه سنی ب, گروه سنی الف

شیر کوچولو در باغ وحش به دنیا آمده بود. پشت میله های قفسی آهنی که از اول تا آخر آن فقط ده قدم بود. شیر کوچولو هر روز شیر مادرش را می خورد، با دُم او بازی می کرد، از سر و کولش بالا می رفت.




… و خدا پاسخ داد

• تولید شده در سال ۱۳۸۸ • Category: داستان, گروه سنی د

زید احساس تنهایی و دل شکستگی می کرد. دلش می خواست کودک بود. به سوی پیامبر می دوید و در آغوش او پناه می گرفت. چرا پیامبر از او حمایت نمی کرد؟ مگر او پیامبر نبود؟ مگر حرف او را باور نکرده بود؟ پس چرا تا این حد خونسرد بود؟ شکسته های دل زید سینه اش را می خراشید. خدایا... خدایا...




یکی بود(ویژه نابینایان)

• تولید شده در سال ۱۳۸۷ • Category: داستان, گروه سنی ب, گروه سنی الف

در جنگلی بزرگ، کنار دریاچه‌ای کوچک، مورچه‌های سیاه با مادرشان زندگی می‌کردند، ولی همیشه در حال ترس از حملة مورچه‌های سرخ بدجنس بودند. آنها هر صدایی که از نزدیک لانه شان می‌شنیدند با ترس و فریاد طلب کمک می‌کردند و با ناامیدی می‌گفتند: ممکن نیست کسی فریاد ما را بشنود، چون ما کوچک‌ترین و بی‌صداترین جانداران هستیم. ولی یکی بود که صدایشان را می‌شنید و آنها نمی‌دانستند. در این جهان پهناور هیچ بانگ و فریادی، هر چند کوچک و ناچیز، بی‌پاسخ نمی‌ماند. این داستان زیبا، همراه با تصاویر قشنگ، این را به همۀ بچه‌ها نشان خواهد داد.




سفر به سوی خدا (از مجموعۀ نگران پروانه‌ها)

• تولید شده در سال ۱۳۸۵ • Category: گروه سنی ه, گروه سنی د, مذهبی

فرشته‌اي كوچك خبر آورد. آسمان از شور و هيجان فرشتگان دست افشان شد. خبر همه‌جا پيچيد: «جبرئيل آمد! بُراق را با خود برد! به كجا؟ زمين!» صداي بال فرشتگان بام ملكوت را پر كرده بود و هر يك از آنها در رساندن مژدۀ دميدن نور به يكديگر پيشي مي‌گرفتند. محمد بر اوج آفرينش برآمد و پشت شيطان شكست گرفت. كتاب حاضر از مجموعۀ «نگران پروانه‌ها» روايتي است از معراج رسول گرامي به سوي عالم بي‌منتهاي نور.




قدم یازدهم

• تولید شده در سال ۱۳۸۳ • Category: داستان, گروه سنی ب, گروه سنی الف

در يك باغ‌وحش بزرگ يك بچه شير كوچولو به دنيا آمد. او در كنار مادرش در يك قفس هرروز بزرگتر مي‌شد و با ميله‌هاي قفس بازي مي‌كرد. طول قفس براي شيركوچولو فقط ده قدم بود، بنابراين پس از رسيدن به انتهاي قفس او برمي‌گشت و به طرف ديگر مي‌رفت. يك روز اتفاق جالبي افتاد. نگهبان قفس يادش رفت در قفس را ببندد و شيركوچولو از قفس بيرون رفت. اما او عادت داشت فقط ده قدم مستقيم برود. اگر او قدم يازدهم را برمي‌داشت مي‌توانست آزادي خود را به دست آورد و همه جهان را ببيند، اما... . نقاشي‌هاي ساده و زيباي كتاب نيز داستان شير كوچولو را به خوبي تصوير مي‌كند.