Posts Tagged ‘مریم جمشیدی’

شکست طبس (ازمجموعه روزها و یادها) ‏

• تولید شده در سال ۱۳۸۵ • Category: تاریخی, گروه سنی ه, گروه سنی د

روزها مي‌آيند و مي‌روند و نمي‌توان از رفتن بازشان داشت. اما اگر آنها را به ياد سپرد و به خاطره‌هاي شخصي و اجتماعي و تاريخي پيوند زد، آنگاه مي‌توان آنها را در كنار امروز قرارداد و به كمك آن يادها و خاطره‌ها روشن‌تر به آينده‌ها نگريست. روزشمار واقعه طبس، از زمان اشغال سفارتخانه آمريكا در ايران تا آنچه در طبس رخ داد و به ناكامي نقشه‌ها و عمليات نظامي آمريكايي‌ها در ايران انجاميد، يادها و خاطره‌هايي است كه به حافظه تاريخي مردم اين سرزمين پيوند خورده و همواره در ياد و خاطره آنان زنده است.




خورشید در کوچ (از مجموعه روزها و یادها)

• تولید شده در سال ۱۳۸۴ • Category: انقلابی, گروه سنی ه, گروه سنی د

اکنون بيش از ده سال است که از آمدن فرشته وارش به وطن مي گذرد. ده سال لبريز از حادثه هاي بزرگ، تلخ و شيرين، ده سال آکنده از خوشي و ناخوشي. در طول اين سالها، وي همراه با مردمش، با تکيه بر قدرت الهي، در مقابل تمام قدرتهاي جهاني که قصد شکست انقلاب اسلامي ايران را داشتند ايستادگي نموده و آنان را وادار به عقب نشيني کرده بود. اين اَبَر مرد با وجود داشتن قدرت و نفوذ فراوان هرگز ذره اي از آن را براي خود يا خانواده و يارانش استفاده نکرد. او همچون پايين ترين طبقات زندگي کرد و ابداً سهم بيشتري براي خود و اطرافيانش قايل نبود. در روز شنبه ۱۳ خراد ۱۳۶۸ ناگهان دفتر سرنوشت به گونه اي ديگر ورق خورد و ... .




آخرین سیب

• تولید شده در سال ۱۳۷۶ • Category: داستان, گروه سنی ب

امير يکي از سيبها راکه در دفترش نقاشي شده بود پاک کرد، فقط چهارده سيب ديگر مانده بود، يعني چهارده روز ديگر بايد صبر مي کرد و آن وقت پدرش از جبهه بر مي گشت. آن روز کسي آمد و خبري به مادرش داد که او را غمگين و گريان کرد. از آن روز همسايه ها مرتب به خانه آنها مي آمدند و ... . بالاخره، در دفترش فقط يک سيب باقي مانده بود. امير ترسيد که آن را پاک کند ولي پدرش باز هم برنگردد. اما پدر همچون نسيم بهاري آمد و او را بوسيد و يک سيب سرخ به دست امير داد و... !




سحر، شب بوها و نماز

• تولید شده در سال ۱۳۷۵ • Category: داستان, گروه سنی ج

سحر چشمهاي قشنگي داشت، اما خواهر و برادري نداشت و غمگين بود. يك روز با گريه گفت كه شب بوهايش پژمرده شده اند، چرا كه او نماز نمي خواند و اگر آنها بميرند، تقصير اوست ... بالاخره، پدر تصميم گرفت با اينكه سحر كوچك بود، نماز خواندن را به او ياد دهد، آنگاه ... .




آوازی برای آدم برفی

• تولید شده در سال ۱۳۷۳ • Category: داستان, گروه سنی د

آدم برفي مدتها بود كه از تنهايي خسته شده بود. در سرزميني كه او زندگي مي كرد،‌نيمي از سال زمستان بود و همة حيوانات به خواب زمستاني فرو مي رفتند. فقط او بود كه هميشه بيدار بود و هيچ وقت خوابش نمي برد. روزي دو گلوله برفي روي تپه اي در كنار او نشستند. آنها با ديدن آدم برفي به نزديك او آمدند و به او نگاه كردند. آدم برفي به آنها سلام كرد،‌اما جوابي نشنيد. ناگهان ديد كه آن دو شروع كردند به خنديدن و آنگاه از زبان يكي از آنها راز زندگي خود را شنيد.